Tuesday, November 18, 2008


از همان روزي که دست حضرت قابيل گشت آلوده به خون حضرت هابيل

از همان روزي که فرزندان آدم زهر تلخ دشمني در خونشان جوشيد

آدميت مرد گرچه آدم زنده بود

از همان روزي که يوسف را برادرها به چاه انداختند

از همان روزي که با شلاق و خون ديوار چين را ساختند

آدميت مرده بود

بعد دنيا هي پر از آدم شد و اين آسياب گشت وگشت

قرن ها از مرگ آدم هم گذشت اي دريغ آدميت بر نگشت

قرن ما

روزگار مرگ انسانيت است

سينه دنيا ز خوبي ها تهي است

صحبت از آزادگي ،پاکي، مروت ، ابلهي ست

صحبت از عيسي و موسي و محمد نابجاست

قرن موسي چومبه هاست

روزگار مرگ انسانيت است:

من که از پژمردن يک شاخه گل ،

از نگاه ساکت يک کودک بيمار،

از فغان يک قناري در قفس ،

از غم يک مرد در زنجير ، حتي قاتلي بر دار-

اشک در چشمان و بغضم در گلوست

وندرين ايام ، زهرم در پياله ، اشک و خونم در سبوست

مرگ او را از کجه باور کنم؟



صحبت از پژمردن يک برگ نيست

واي جنگل را بيابان ميکنند

دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان ميکنند

هيچ حيواني به حيواني نميدارد روا

آنچه اين نامردمان با جان انسان ميکنند



صحبت از پژمردن يک برگ نيست

فرض کن : مرگ قناري در قفس هم مرگ نيست

فرض کن : يک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

فرض کن: جنگل بيابان بود از روز نخست

در کويري سوت و کور ،

در ميان مردمي با اين مصيبتها صبور،

صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق،

گفتگو از مرگ انسانيت است!





فريدون مشيري

No comments: